مادر شهید:یک روز توی حیاط بودم که آمد و گفت مدرسه قبول شدم. من نذر کردم که اگر قبول شدم سه روز بعد به جبهه بروم. امشب هم باید برای آموزش بروم. چون برادرش جبهه بود مخالف بودم. گفت چه اجازه بدهی چه ندهی من میروم. من هم گفتم خدا پشت و پناهت. شب قبل از شهادت ب دوستانش گفت:«امشب بهترین شبهاست. بیایید شاید فرصت دیگری پیش نیاید.»
به گفته ی دوستانش که با هر دوتا وانت که رفیق هایش بودند، خداحافظی کرد و گفت که دیگر برنمیگردم.